وقتی به اجبار باهاش ازدواج کردی...[p1]
#استری_کیدز #هان #هیونجین #فلیکس #لینو #مینهو #چانگبین #بنگچان #جونگین #سونگمین #سناریو #فیکشن
انگشتت رو روی صفحه گوشی کشیدی و عکس بعدی رو نگاه کردی... چند سال از اون روزا میگذشت اما هنوز اون عکسا رو داشتی و هر وقت دلتنگش میشدی نگاهشون میکردی. نمیدونستی الان کجاست و چیکار میکنه، فقط امیدوار بودی بعد از ضربه ای که بهش زدی همچنان بتونه مثل قبل بخنده و خنده رو لب بقیه بیاره. لبخند محوی زدی و بعد از چندین دقیقه نگاه کردن به اون عکس، عکس بعدی رو آوردی. عکس دو نفرتون بود. لبخندی که توی اون عکس داشتی... اوه خدای من! چند وقت بود که توی اینطور نخندیده بودی؟ یه خنده از ته دل و از اعماق وجودت. اما حداقل الان که این عکسارو میدی و خاطراتتونو به یاد میاوردی میتونستی لبخندی که روی لبات بود رو حس کنی و به همین قانع بودی.
صفحه گوشی رو خاموش کردی، سرتو به پشتی مبل تکیه دادی و به سقف سفید رنگ خونه خیره شدی. بعضی وقتا با خودت میگفتی چیشد که زندگیت انقدر تغییر کرد؟ شاید اگه اون روز توی خیابون، بعد از برخوردت به اون مرد، راهتو پیش میگرفتی و درگیری لفظیتون رو شروع نمیکردی الان به جای زندگی توی طبقه ۲۳ام برج و سعی کردن برای قورت دادن بغضت ، توی یه کلبه چوبی کوچیک وسط جنگل زندگی میکردی؛ توی بغل عشقت بودی و سرتو توی سینش فرو برده بودی...
•بازگشت به گذشته، ۲ سال پیش•
× ببخشید ببخشید...
×آه میشه برین کنار؟
×ببخشید من خیلی دیرم شده...
از بین جمعیت با عجله رد میشدی، البته که شلوغی پیاده رو اجازه تند حرکت کردن رو بهت نمیداد و مدام با مردم برخورد میکردی. همونطور که کتابات رو با دو دستت محکم به سینت چسبونده بودی و از بین مردم عبور میکردی ناگهان با فردی برخورد کردی و وسایلات پخش زمین شدن. عصبی شدی و نگاهی بهش انداختی، پسری مو مشکی با کت شلوار و کراوات! کاملا مشخص بود که مال این اطراف نیست(بالاشهر زندگی میکنه). پسرک عینک آفتابیشو کمی جابهجا کرد و با صدای آرومی لب زد.
÷ متاسفم
و بعد بی توجه به تو به راهش ادامه داد که با فریادی از سمتت متوقف شد.
×هی تو! کوری چیزی هستی؟
همونطور پشت بهت ایستاده بود و ذره ای حرف نمیزد.
× از این به بعد جلوتو نگاه کن مرتیکه. فکر نکن چون پولداری میتونی هر غلطی دلت میخواد بکنی*گوشیتو از روی زمین برداشتی و کمی بالا بردی* پول این گوشی که الان شکستیش به اندازه حقوق یک ساله بابامه میفهمی؟
همچنان حرفی نمیزد، هوفی کشیدی و خم شدی و وسایلاتو جمع کردی. بلند شدی و شلوارتو که خاکی بود تمیز کردی، نیم نگاهی بهش انداختی و تلخ خنده ای کردی.
× کاش به جای پول یکم شعور داشتین...
انگشتت رو روی صفحه گوشی کشیدی و عکس بعدی رو نگاه کردی... چند سال از اون روزا میگذشت اما هنوز اون عکسا رو داشتی و هر وقت دلتنگش میشدی نگاهشون میکردی. نمیدونستی الان کجاست و چیکار میکنه، فقط امیدوار بودی بعد از ضربه ای که بهش زدی همچنان بتونه مثل قبل بخنده و خنده رو لب بقیه بیاره. لبخند محوی زدی و بعد از چندین دقیقه نگاه کردن به اون عکس، عکس بعدی رو آوردی. عکس دو نفرتون بود. لبخندی که توی اون عکس داشتی... اوه خدای من! چند وقت بود که توی اینطور نخندیده بودی؟ یه خنده از ته دل و از اعماق وجودت. اما حداقل الان که این عکسارو میدی و خاطراتتونو به یاد میاوردی میتونستی لبخندی که روی لبات بود رو حس کنی و به همین قانع بودی.
صفحه گوشی رو خاموش کردی، سرتو به پشتی مبل تکیه دادی و به سقف سفید رنگ خونه خیره شدی. بعضی وقتا با خودت میگفتی چیشد که زندگیت انقدر تغییر کرد؟ شاید اگه اون روز توی خیابون، بعد از برخوردت به اون مرد، راهتو پیش میگرفتی و درگیری لفظیتون رو شروع نمیکردی الان به جای زندگی توی طبقه ۲۳ام برج و سعی کردن برای قورت دادن بغضت ، توی یه کلبه چوبی کوچیک وسط جنگل زندگی میکردی؛ توی بغل عشقت بودی و سرتو توی سینش فرو برده بودی...
•بازگشت به گذشته، ۲ سال پیش•
× ببخشید ببخشید...
×آه میشه برین کنار؟
×ببخشید من خیلی دیرم شده...
از بین جمعیت با عجله رد میشدی، البته که شلوغی پیاده رو اجازه تند حرکت کردن رو بهت نمیداد و مدام با مردم برخورد میکردی. همونطور که کتابات رو با دو دستت محکم به سینت چسبونده بودی و از بین مردم عبور میکردی ناگهان با فردی برخورد کردی و وسایلات پخش زمین شدن. عصبی شدی و نگاهی بهش انداختی، پسری مو مشکی با کت شلوار و کراوات! کاملا مشخص بود که مال این اطراف نیست(بالاشهر زندگی میکنه). پسرک عینک آفتابیشو کمی جابهجا کرد و با صدای آرومی لب زد.
÷ متاسفم
و بعد بی توجه به تو به راهش ادامه داد که با فریادی از سمتت متوقف شد.
×هی تو! کوری چیزی هستی؟
همونطور پشت بهت ایستاده بود و ذره ای حرف نمیزد.
× از این به بعد جلوتو نگاه کن مرتیکه. فکر نکن چون پولداری میتونی هر غلطی دلت میخواد بکنی*گوشیتو از روی زمین برداشتی و کمی بالا بردی* پول این گوشی که الان شکستیش به اندازه حقوق یک ساله بابامه میفهمی؟
همچنان حرفی نمیزد، هوفی کشیدی و خم شدی و وسایلاتو جمع کردی. بلند شدی و شلوارتو که خاکی بود تمیز کردی، نیم نگاهی بهش انداختی و تلخ خنده ای کردی.
× کاش به جای پول یکم شعور داشتین...
۱۵.۵k
۱۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.